ديدن چهره جواني خندان و شوخ طبع که ميان دوستانش چون پروانهاي تازه از پيله رها شده ميدرخشيد و نگاهها را به خود جلب ميکرد.
اما
افسوس که چشمان پيرزن با دلش ياري نکرد و خبري از جگر گوشهاش نبود. پيرزن
اما خوشحال بود که دوستان «مهدي» تنهايش نگذاشتند و آمدند تا در سالروز
تولدش يادي کنند از او که با رفتنش اندوهي ابدي بر دلها گذاشت و خاطراتش
را بجاي گذاشت براي ياد کردن از همه خوبيهايي که داشت.
شايد
ميتوانستيم با تعداد بيشتري از اعضاي تيم برويم اما همينها هم که آمده
بودند کاري کردند کارستان. دل مادري را شاد کردند که ماههاست در غم فراغ
«مهدي» عزيزش اشک ميريزد و کمتر لبخندي به لب برده است.
ميدانستم
فضاي سنگيني بر جمع دوستانه و صميمي ما حاکم خواهد بود. ميثاقي و حميد
عباسي زودتر از بقيه رسيده بودند، محمود نجفزاده هم همينطور. رضا ترابيان
که دوست داشتني است و بسيار قابل احترام سنگ تمام گذاشته بود و مستقيم از
شمال خودش را به مارليک کرج رسانده بود. من و مهدي محمدي و علي خليفه هم
کمي ديرتر رسيديم اما محمودخان کلهر که آخرين نفر بود هم معرفت به خرج داد و
به هر طريقي بود خودش را به جمع ما رساند. فرخ کيا هم محبتش را کامل کرد.
شکستن
فضاي سنگين حاکم بر خانهاي که ديگر «مهدي» ندارد کاري بود سخت و دشوار.
همه دنبال مهدي بودند و خاطراتش را در ذهن مرور ميکردند. اما تنها بيان
خاطرات شيرين با مهدي بود که جاي خالياش را پر ميکرد و از خودش خبري
نبود.
مادر مثل همه چندماه گذشته
ساکت بود و زير لب «آخ مهدي ... آخ مهدي» ميکرد. هنوز باور ندارد جوان خوش
خنده و دوست داشتنياش که نان آورخانه بود و تيکهگاهش، ماههاست چهره در
نقاب خاک کشيده است. اشک ميريزد و زير لب او را صدا ميکند. سخت است
بخواهيم از مهدي بگوييم، ميترسيم داغ دلش تازهتر شود. اما در اين جمع مگر
بهانهاي بهتر از صحبت کردن در مورد مهدي نفر پيدا ميشود؟
دقايق
آخر حضورمان در منزل مادر مهدي نفر کمي برايم سخت بود و البته پر از بغض.
بايد تابلويي که آماده کرده بودم را به مادر مهدي ميدادم تا کاور رويش را
بردارد و عکسهاي پرتعداد جگر گوشهاش را ببيند. از چند روز پيش استرس
داشتم که آيا کار خوبي خواهد بود يا نه . اما تنها کاري بود که ميتوانستم
براي سالروز تولد مهدي انجام دهم تا تصاوير پا به توپ شدنش، ميکروفن به دست
شدنش، خندههايش، شاديهايش، محبتهايش و همه خوبيهايي که داشت در يک قاب
هميشه جلوي چشم مادرش باشد.
لحظهاي
که کاور روي قاب کنار رفت اشکهاي مادر سرازير شد و خواهر مهدي هم امان از
کف داد و به پهناي صورت گريه کرد و اشک ريخت. سکوت خانه را پر کرد و صداي
هق هق گريه بود که به جاي همه حرف ميزد. انگار نه انگار داخل قاب پر بود
از خندههاي مهدي. همه اشک ميريختند. دقايق طولاني گذشت و اشکها قطع نشد و
بغضهاي ديگران هم ترکيد. گريه کردن هم داشت. هق هق کردن هم داشت. مهدي
نبود و ما به خانهاش رفته بوديم.
خودمان
را کنترل کرديم و ميخواستيم فضا را عوض کنيم اما کسي را ياراي صحبت نبود.
اشکهاي مادر قفلي زده بود بر لبهاي همه. بالاخره با ذکر فاتحه و صلوات
همه آرام شدند. سخت بود اما بايد عبور ميکرديم از اين لحظات سخت و
باورنکردني. عکس يادگاري را بهانه کرديم تا يک کار خوب و بيادماندني با
شادي و لبخند به پايان برسد. هر چند اشکهاي ما درغم فراغ مهدي ابدي خواهد
بود اما يادش و خاطراتش هميشه کنارمان خواهد ماند.
ارادتمند دوستان عزيز رسانه ورزش
رضا خسروي